گرگم به هوا
در خانه جای بازی نداشتیم، میرفتیم توی کوچه، بعضاً فوتبال و والیبال بازی میکردیم، والیبال را خیلی دوست داشتم. گرگم به هوا» هم بازی میکردیم. ولی والیبال را بیشتر. الان هم اگر فرصت کنم با بچههای خودم والیبال بازی میکنم.
کتاب
کتاب خیلی میخواندم؛ ادبیات و شعر. قصه را خیلی دوست داشت م. رمانهای معروفی ـ جان شیفته رومن رولان، دُن آرام شولوخف، گذر از رنجهای الکسی تولستوی، بینوایان هوگو و... ـ را هم در نوجوانی خواندهام. به تاریخ و کتابهای تاریخی علاقه زیادی داشتم. پدر هم کتابخانه خوبی داشت. البته کرایه! هم میکردیم. نزدیک منزلمان کتابفروشی کوچکی بود که کتاب کرایه میداد. از هر فرصتی برای مطالعه استفاده میکردم، مثلاً یک دوره کتاب هشت جلدی را در زمانهایی که درون اتوبوس ـ بین راه تهران مشهد ـ بودم، تمام کردم.
نواب صفوی
شانزده یا پانزده سالم بود که مرحوم نواب صفوی به مشهد آمد. اینقدر این آدم جاذبه داشت و پرشور و با اخلاص و البته شجاع و صریح و گویا صحبت میکرد که شیفتهاش شدم. هر کسی هم آن دوران بود، مجذوب نواب صفوی میشد. همین جا بود که به مسائل سیاسی و مبارزه و از این قبیل علاقهمند شدم.
زورخانه
قبل از انقلاب، چند روزی در حجرهاش مهمان بودیم. تعطیلی درسها بود و حجره فقط در اختیار ما. بعضی روزها به ما سر میزد و با هم به جاهای دیدنی و زیارتی میرفتیم. یک روز به یک زورخانه رفتیم. وارد که شدیم، دیدیم نیست. چند لحظه بعد، سید علی»، با لباس زورخانه وارد گود شده بود و ورزش میکرد؛ ورزش باستانی!
چانه
از آن خرابکارهای حرفهای بود. میگفتند خیلی خطرناک است. ما هم به محض اینکه به زندان آوردیمش قرار گذاشتیم ریشهایش را بتراشیم. قیافهاش دیدنی شده بود. صورتش را که شست، خیلی عادی، انگار هیچ اتفاقی نیافتاده، به سمت سلولش رفت. سرفهای کردم و گفتم: ریشات کو آشیخ؟» و بعد خودم با حالتی تمسخرآمیز گفتم: ای بابا یادم رفته بود که ما تراشیدیم.» سرش را به طرف من چرخاند و گفت: بد هم نشد، خیلی وقت بود چانهام را ندیده بودم!» خنده روی صورتم یخ زد.
مسجد کرامت
مسجد خیلی کوچکی بود. برای نماز، دوسه صف بیشتر جمعیت نداشت. تازه آنجا رفته بودم. چندشبی گذشت تا اینکه یک شب طبق وظیفه بین دو نماز برایشان چنددقیقهای صحبت کردم. یکی دو هفتهای گذشت. مسجد پُر پُر میشد. خیلی جا کم میامد. از طرف مسجد کرامت آمدند و خواستند مرا به آنجا ببرند، مسجد کرامت بهترین و بزرگترین مسجد محله در مشهد بود. قبول کردم و رفتم.
پس از مدتی مسجد کرامت توسط ساواک تعطیل شد. مجبور شدم برگردم به همان مسجد. خیابان فردوسی، روبهروی حمام زیبا، مسجد امام حسن عليه السلام .
اما مسجد بیش از حد کوچک بود و جمعیت زیاد، رفتیم سراغ کسبه محل. طولی نکشید که مسجد، واقعا مسجد شد.
زندانبان
برای بازدید به زندان آمده بود داشتم مثلاً نماز میخواندم. تا او را دیدم، شناختم. نماز را الکی طول دادم. در حین نماز، یاد شکنجههایش افتادم. چقدر ریشش را میگرفتم و سرش را به دیوار میزدم. ای کاش انقلاب نمیشد، ای کاش زمین دهان باز میکرد و مرا میبلعید. دوست داشتم نمازم تمام نمیشد، یا اینکه او میرفت. بالاخره هم بعد از چند دقیقه رفت. نمازم که تمام شد، یکدفعه دیدم کنارم نشسته. با لبخند.
خُمّ می
بعد از انفجار بمب ـ 6 تیر 1360، مسجد ابوذر تهران ـ به عیادتش رفته بودم. بمب را درون رادیو ضبط و جلوی جایگاه گذاشته بودند. به سختی میتوانست حرف بزند. جراحاتش آنقدر زیاد بود که روز اول، پزشکان قطع امید کرده بودند، اما اراده حضرت حق، جانبازی بود، نه شهادت.
درحالیکه هنوز از انفجار مقر حزب جمهوری و شهادت دوستان خبر نداشت، گفتم: حالت چطوره؟
در حالیکه به عکس امام اشاره میکرد به سختی گفت: سر خمّ می سلامت، شکند اگر سبویی...»* حافظ
سید مجتبی خامنه ای
میگفت: به من بگویید حسینی.»
جسم ضعیفی داشت، اما خیلی تیز و زرنگ بود. کربلای یک تازه آمده بود لشکر سیدالشهد عليه السلام .
توی خط پدافندی بود. خیلی توی خودش بود. عینکی و آرام؛ سید مجتبی ، پسر آقای خامنه ای.
خود آقا گفته بودند: مراقب باشید اسیر نشود، از نظر سیاسی برای نظام بازتاب خوبی ندارد، مجروح یا شهید هم شد که خوشا به حالش.»
خانواده مسیحی
به مجیدیه (یکی از مناطق تهران) برای دیدار خانوادههای شهدا رفته بودیم. پس از بازدید از چند خانه از ما پرسیدند: ایا خانه دیگری هم برای ملاقات مانده است؟» گفتیم: البته یک خانواده دیگر مانده. یک خانواده مسیحی، ایا به خانهشان میروید؟»
آقا سری تکان داد و به راه افتادیم. خانواده مسیحی با دیدن رئیسجمهور از خوشحالی نمیدانستند چه بکنند. حتی یکی از آنها با شنیدن خبر ورود ما از حال رفته بود، که سریع بردندش بیمارستان. خانمهای خانه هم سراسیمه به دنبال پوششی برای حجابشان میگشتند. دیدار عجیبی بود.
کتابهای جدید
یکی دو سال بیشتر از تأسیس دفتر ادبیات مقاومت نگذشته بود، حدود 63 کتاب درباره دفاع مقدس چاپ کرده بودیم. روزی به همراه تمام کتابها، خدمت آقا رفتم و کتابها را تقدیم کردم. کتابها را نگاهی انداخت و بعد سه جلد را براداشت و باقی را برگرداند. بعد در حالیکه جلد کتابهای در دستش را نگاه میکرد، گفت: این سه جلد، جدید است. باقی را، هم دیدهام، هم خواندهام. تازه بعضی از کتابها را در منزل با بچهها همخوانی کردهایم.»
خورشید
شنیدم آقا آمدهاند قم برای عیادت ایتالله بهاءالدینی. وقتی به منزل آقای بهاءالدینی رسیدم، از ایشان پرسیدم، ایا آقا دیروز اینجا بودند؟ نگاهی به من کرد، لبخندی زد و بعد گفت: بله! دیروز چند دقیقهای خورشید اینجا تابید و رفت.»
تذکر
دختر هفده سالهای در نامهای به آقا نوشته بود که:
شما روز قدس، مردی را که بین خطبهها بلند شد و به نظر من گویا نامهای داشت یا... در انظار مردم خرد کردید! میخواهم که در این خصوص مرا توجیه کنید.»
جواب نامه اینگونه آمد:
دختر عزیزم! از تذکر شما خرسندم و متشکرم و امیدوارم خداوند همهمان را ببخشند... در باب آنچه که یادآوری کردید، هیچ دفاعی نمیکنم، گاهی گوینده از تلخی لحن خود، به قدر شنونده آگاه نمیشود و در این موارد، همه باید از خداوند متعال بخواهند که آن گوینده را متوجه و اصلاح کند و اگر ممکن شود به او تذکر دهند. توفیق شما را از خداوند متعال مسئلت دارم.»
میهمان عزیز
وقتی رسیدیم، دیدیم عده زیادی برای استقبال آمدهاند.
ـ چه کسی این جمعیت را مطلع کرده است؟ قرار نبود مزاحمت برای کسی فراهم شود.
آقا خیلی ناراحت شده بودند. پدر شهید که متوجه ناراحتی آقا شده بود، کنار آقا نشست و گفت:
نگران نباشید، از دفتر شما کسی ما را مطلع نکرده است. من دیشب خواب دیدم. خواب امام و علیرضا فرزند شهیدم را. هر دو خبر آمدن شما را به من دادند. گفتند: فردا شب میهمان عزیزی داری! خوب از میهمانت پذیرایی کن! پرسیدم آن میهمان کیست؟ امام فرمودند: رهبر شما»
اسبسواری
یکی از روزهایی که به کوه آمده بودند، دو راس اسب آماده کردم تا اگر خواستند، اسبسواری کنند. من خودم خبره این کارم. اسب آرام را برای ایشان گذاشتم، گفتم شاید زیاد بلد نباشند، خوب نیست جلوی ما. مراعات دستشان را هم میکردم.
هنگام سوارشدن، چابکی بیشتری از من نشان داد. خیلی تند و تیز روی اسب نشست و اسب را به جلو راند. در آن منطقه کوهستانی اینگونه اسب راندن هنر میخواهد. تازه خیلی هم دقت میکرد، هیچ فشاری به اسب نیاید.